گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد بیست و دوم
.بيان استيلاي جلال الدوله بر بصره و خروج آن از طاعت او




در اين سال سپاه جلال الدوله با فرزندش ملك عزيز روي ببصره نهاده و در جمادي الاولي وارد آنجا شدند.
انگيزه اين كار درگذشت بختيار سرپرست امور بصره بود و پس از فوت او
ص: 141
ظهير الدين ابو القاسم دائي فرزند بختيار كه چستي و چالاكي داشت و مردي با كفايت بود. امور شهر را قبضه كرد و او در طاعت ابي كاليجار بود. و در مقام خود دوام كرد به ابي كاليجار گفته شد: ابو القاسم جز باسم طاعتي از تو ندارد و چنانچه بخواهي (روزي) او را عزل كني بر تو دشوار خواهد بود.
اين خبر به ابا القاسم رسيد، و آماده خودداري گرديد. ابو كاليجار كس فرستاد او را عزل كند امتناع ورزيد و طاعت از جلال الدوله آشكار كرد و بنام او خطبه خواند و بفرزند او كه در واسط بود پيام فرستاد و او را خواست كه ببصره بيايد، سپاهيان جلال الدوله كه با فرزندش در واسط اقامت داشتند وارد بصره شدند و در آنجا رحل اقامت افكنده و سپاهيان ابي كاليجار را از آنجا بيرون راندند. ملك عزيز با ابا القاسم در بصره بجاي ماندند تا اينكه سال چهار صد و بيست و پنج فرا رسيد، و ملك عزيز كاره‌اي نبود و حكم با ابا القاسم بود.
سپس خواست يكي از ديلميان را دستگير كند، وي فرار كرد و داخل خانه ملك عزيز شد و بوي پناه برد. ديلميان اجتماع كرده و از ابو القاسم شكايت كردند و شكايت آنها با كين و خشمي كه از سوء سلوك وي در دل ملك عزيز جوش ميزد هماهنگي داشت و از اين رو خواست آنان را در بيرون راندن او از بصره مورد قبول قرار داد و مجتمع شدند، ابو القاسم آگاه از آن احوال گرديد و به ابله رفت و امتناع از كنارگيري نمود و ياران خود را گرد آورد و ميان هر دو گروه جنگهاي بسيار رويداد كه انجامش خروج العزيز از بصره و بازگشت او به واسط و مراجعت ابو القاسم به طاعت از ابي كاليجار بود.

بيان بيرون راندن جلال الدوله از دار الملك خود و باز گرداندن او بدانجا

در رمضان اين سال، لشكريان جلال الدوله بر وي شوريدند. و دستگيرش كرده و سپس از خانه‌اش بيرون رانده و پس از آن تقاضا كردند برگردد
ص: 142
و برگشت.
سبب آن اين بود، وزير ابو القاسم را بدون اطلاع سپاهيان فرا خواسته بود و همينكه وارد شد. سپاهيان گمان كردند او وارد شده است كه متعرض اموال و نعمتهاي آنها گردد، و وحشت آنها را فرا گرفت و در برابر خانه‌اش اجتماع كرده و بدان هجوم بردند و وي را از خانه‌اش بيرون كشيده به مسجدي كه در آنجا بود باز- داشت كردند و نگهباني بر او بگماردند و آنچه شنيدش را مكروه ميشمرد بگوش او فرو خواندند (يعني ناسزا گوئي) و پاره‌اي از آنچه در خانه‌اش يافته شد، غارت كردند، همينكه نگهباني بر او گماردند يكي از فرماندهان با گروهي از لشكريان باضافه آنچه از عياران و عامه بآن گروه پيوسته بودند، ببازداشتگاه او بمسجد رفته او را از مسجد بدر آورده بخانه‌اش برگرداندند. جلال الدوله فرزند و حرم خويش و آنچه برايش بجاي مانده بود، در جهت غربي (بغداد) منتقل كرد و شبانه خود به كرخ از (نهر) عبور نمود، اهالي كرخ ثناگويان او را پذيرا شدند و در منزل المرتضي فرود آمد و وزير ابو القاسم هم با وي عبور كرده بود.
سپس لشكريان ميانشان اختلاف پديد گرديد يكي از آنها گفت: از كشور بيرونش رانده ديگري را بپادشاهي بگيريم و ديگري گفت: از دودمان بويه جز وي و ابي كاليجار كسي بجاي نمانده است. ابي كاليجار به بلاد خود بازگشته است و ناگزيريم كه با اين يكي مدارا كنيم و سازش داشته باشيم. پيام بوي فرستادند و گفتند: خواست ما اين است كه از ما دور شده به واسط بروي، تو پادشاه ما هستي يكي از فرزندان كوچك خود را نزد ما بازگذاري. جلال الدوله خواست آنها را پذيرفت، جلال الدوله به پنهاني پيام به غلام بچگان فرستاد و از آنان استمالت كرد و بهر يك از اكابر گفت: من بتو اطمينان دارم و نزد تو ساكن ميشوم، و يكايك آنها را استمالت و جلب كرد، آنان از (نهر) گذشتند و نزد او رفتند و زمين ببوسيدند و التماس بازگشت او بدار الملك نمودند جلال الدوله بدار الملك بازگشت، و به حسن نيت بر ايشان سوگند ياد و احسان بآنها كرد و آنان نيز سوگند به مناصحت وي ياد كرده و در دار الملك خويش مستقر گرديد
.
ص: 143

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال وزير احمد بن حسن ميمندي، وزير مسعود بن سبكتكين درگذشت، پس از او ابو نصر احمد بن علي بن عبد الصمد بجايش بوزارت گزين شد. وي پيش از آن وزير هارون التونتاش فرمانرواي خوارزم بود. و بعد از او هارون عبد الجبار فرزند او را بوزارت برگزيد.
در اين سال عياران در بغداد، شورش كردند. و دارائي مردم آشكارا بگرفتند و امر بر اهل بلد بزرگ و گران آمد و مفسدين طمع ورزيدند تا جائي كه يكي از فرماندهان بزرگ چهار تن از عياران را بگرفت، سردسته آنها نيز چهار تن از ياران آن فرمانده را دستگير كرد و بدر خانه آن فرمانده رفته و در زد، آن كس كه داخل خانه بود با وي بگفتگو پرداخت، سردسته عياران گفت: من چهار تن از ياران تو را به بند كشيدم، اگر آنهايي را كه تو گرفته‌اي آزاد كني من اينها را آزاد خواهم كرد و گر نه آنها را ميكشم و خانه‌ات را هم آتش ميزنم! فرمانده آنها را آزاد كرد.
در اين سال حاجيان از خراسان تأخير كردند. و هم در اين سال حاجيان بصره به خفير رفته بآنها خيانت كرده غارت شدند.
در جمادي الاولاي اين سال ابو عبد اللّه محمد بن عبد اللّه بن بيضاوي فقيه شافعي در سن متجاوز از هشتاد سالگي درگذشت.
در شوال اين سال ابو الحسن بن سماك قاضي در سن نود و پنج سالگي درگذشت
.
ص: 144

(425) سال چهارصد و بيست و پنج‌

بيان فتح قلعه سرسي و غيرها در سرزمين هند

در اين سال سلطان مسعود بن محمود بن سبكتكين قلعه سرسي و نواحي مجاور آن را در هند بگشود.
سبب آن، چنانكه ياد كرديم عصيان احمد ينالتكين نماينده او در هندوستان بود، همينكه احمد به طاعت خويش بازگرديد، مسعود مدتي دراز در هند اقامت كرد تا اينكه آن بلاد برخوردار از امنيت شد و امور بنصاب خود استقرار يافت و سپس قصد قلعه سرسي كرد و آن يكي از منيعترين قلاع هند و محكمترين آنها بشمار ميرفت و سرسي را محاصره نمود. پيش از آن پدرش (محمود) هم يكبار آنجا را محاصره كرده بود و لكن فتح آن براي او ميسر نشد، همينكه مسعود آنجا را محاصره كرد صاحبش پيام فرستاد و مالي تقديم نمود كه صلح كند، مسعود خواست او بپذيرفت.
در قلعه سرسي قومي از بازرگانان مسلمان وجود داشتند، صاحب قلعه تصميم گرفت اموال آنها را بگيرد و براي مسعود در جمله قراري كه با وي نهاده بود بفرستد بازرگانان مسلمان نامه‌اي نوشتند و آن را بوسيله چوبه تيري به اردوگاه مسعود پرتاب كردند و در آن بازرگانان ضعف و زبوني هندوان را بازشناسانده بودند و گفته بودند چنانچه شكيبائي پيشه كنيد، قلعه را تسخير خواهيد كرد، پس مسعود از قرار صلح روي بگرداند و دست بجنگ زد و خندقي را كه در پيرامون قلعه بود با شاخ و برگ درختان و نيهاي نيشكر و غيره پر كرد و خداوند ياري كرد و قلعه گشوده شد و هر كه در آن بود (البته از كفار) بكشت زنان و بچه‌هاي آنان را اسير كرد و بلاد مجاور آن را هم بگرفت. و تصميم او بر اين بود كه براي جهاد بر طول اقامت
ص: 145
خود بيفزايد كه از خراسان خبر غزها رسيد كه بخواست خداي بزرگ ياد آن خواهيم كرد.

بيان ايضا محاصره قلعه‌اي در هند

چون ملك مسعود قلعه سرستي را بگرفت از آنجا به قلعه «نفسي» روي آورد، و در دهم صفر بدان ناحيه رسيد، و آن را محاصره كرد. وي قلعه‌اي را ديد، بسيار بلند كه ديده از ديدار بلندي آن برميگشت و خستگي ميآورد، با وجود اين محاصره‌اش كرد. در اين اثناء پيرزني جادوگر از آن قلعه بيرون آمد، و گفتگوئي درازا به زبان هندي كرد و سپس جاروبي بدست گرفته به آب تر كرد و رو باردوگاه سپاه مسلمانان ترشحات آن را بپاشيد، مسعود مريض شد چنانكه نميتوانست سربلند كند و نيروي او دچار ضعف شديدي گرديد، از شدت بيماري از پيرامون قلعه بدور شد، و همينكه آنجا را ترك كرد بيماري برطرف شد و تندرستي و عافيت باو بازگشت و به غزنه رفت.

بيان فتنه نيشابور

چون كار تركان چنانكه بيان خواهيم كرد، در خراسان شدت پيدا كرد، گروه زيادي از مفسدين و اجامر و اوباش و افراد شرير گرد هم آمدند، و نخستين گروهي كه شر را بر پا كرد مردم ابيورد و طوس بودند، و خلق بسياري دور و بر آنها را گرفتند و رو به نيشابور نهادند كه آنجا را غارت كنند. حكمران نيشابور از آنجا براي رفتن نزد مسعود بيرون شده در مركز حكمراني خويش نبود، مردم نيشابور سخت بيمناك شده و بهلاك خود يقين پيدا كردند.
در اثناي اينكه آنها مترقب دمار و هلاك و استيصال خويش بودند و جان و مال را رفته از دست ميدانستند. بناگاه امير كرمان بآنها رسيد با سه هزار سوار رزمجو، وي قصد رفتن نزد مسعود داشت و به نيشابور رسيده بود، مسلمانان بوي متوسل شده استغاثه كردند و تمني كردند در نيشابور بماند كه دفع شر از آنها كند، وي نزد آنها بماند و با اشرار و مفسدين باتفاق آنها بجنگيد و كار بزرگ شد و جنگ شدت
ص: 146
يافت، پيروزي او و مردم نيشابور را بود، و اهل طوس و ابيورد و كساني كه بدنبال آنها براه افتاده بودند. منهزم شدند، و امير كرمان و سواران او و مردم نيشابور شمشير بدست بجان آنها افتادند و از هر طرف شمشير ميانشان بكار انداختند، امير كرمان سخت كار بزرگي در حق آنها اعمال كرد و سركوب‌شان كرد و بسياري از آنها را اسير گرفت و بر درختان در راه بدارشان آويخت و گفته شد كه در آن رويداد و بيست هزار مردم از مردم طوس معدوم شدند.
پس از آن امير كرمان زعماي قراء طوس را حاضر كرد و فرزندان و برادران و غيرهم از اهالي طوس را بگروگان بگرفت و زنداني كرد و گفت: هر گاه يكي از شما بمردم نيشابور و يا نقاط ديگر تجاوز كند و يا راهزني كند، فرزندان و برادران شما و گروگانها، بجنايات متجاوز و متجاوزين كيفر خواهند ديد. و بدين ترتيب مردم آرامش پيدا كردند و خداوند براي مردم نيشابور فرجي بعد از شدت عطا نمود كه بحسابشان نميآمد.

بيان جنگ ميان علاء الدوله و سپاه خراسان‌

در اين سال علاء الدوله بن كاكويه و فرهاد بن مرداويج اجتماع كرده و متفق بر جنگ با سپاه مسعود بن محمود بن سبكتكين شدند، سپاهيان از خراسان با ابي سهل حمدوني بيرون شده بودند، و هر دو گروه با يك ديگر تلاقي كردند، و جنگي شديد نمودند و هر دو طرف پافشاري كرده و فرجام كار انهزام علاء الدوله و كشته شدن فرهاد بود و علاء الدوله در جبال بين اصفهان و جرباذقان (گلپايگان) پناهنده شد و سپاه مسعود در كرج فرود آمد.
ابو سهل به علاء الدوله پيام فرستاد و پيشنهاد كرد مالي كه مقرر بود بپردازد و به طاعت بازگردد. تا وي را بر باقيمانده بلاد مستقر ساخته و كار او را با مسعود اصلاح كند. رسولان بين آنها رفت و آمد كردند و توافقي حاصل نشد، ابو سهل باصفهان رفت و آنجا را تصرف نمود و علاء الدوله چون از تعقيب كردن خويش بيمناك بود، به ايذج رفت كه از پادشاه ابي كاليجار بود.
ص: 147
همينكه ابو سهل بر اصفهان چيره گرديد، خزائن علاء الدوله و دارائي او را غارت كرد. ابو علي بن سينا در خدمت علاء الدوله بود، كتب او را گرفته به غزنه فرستاد و در كتابخانه غزنه نگهداري شد تا اينكه سپاهيان حسين بن الحسين غوري، چنانكه بخواست خداي بزرگ بيان خواهيم كرد. آنها را بسوزاند.

بيان جنگ ميان نور الدوله دبيس و برادرش ثابت‌

در اين سال جنگ شديدي بين دبيس بن علي بن مزيد و برادرش ابي قوام ثابت بن علي بن مزيد روي داد.
سبب آن اين بود كه ثابت به بساسيري ياوري كرده باو نزديك ميشد و همينكه سال چهار صد و بيست و چهار فرا رسيد بساسيري با ثابت بجنگ با برادرش دبيس روان شدند و وارد نيل گرديد و بر آن و متصرفات ديگر نور الدوله چيره شدند و همينكه دبيس هزيمت ياران خويش بديد از شهر خود بيرون رفت و ثابت تاكنون در آنجا باقيمانده بود. دبيس و ابو المفرا عناز بن المغرا و بنو اسد و خفاجه با هم جمع شدند و ابو كامل منصور بن قراد هم با او ياري كرد و همگي سبكبار براي بازگرداندن بشهر و متصرفات رو بشهر دبيس نهادند و چادرها و بنه خود را بين خصا و حربي ترك كردند.
همينكه ثابت در جرجرايا با آنها تلاقي كرد، جنگي بين آنها روي داد و گروهي از فريقين كشته شدند سپس مكاتبه نمودند و آشتي كردند باينكه دبيس بمتصرفات خويش بازگردد و در عوض به برادرش ثابت تيولي بدهد. و بر اين قرار هم سوگند شدند بساسيري بمنظور ياري كردن به ثابت بدان صوب رهسپار گرديد و چون به نعمانيه رسيد، شنيد آنها با هم آشتي كرده‌اند، پس ببغداد بازگشت.

بيان تصرف قلعه بر كوي بوسيله روميان‌

اين قلعه، در دست ابي الهيجاء بن ربيب الدوله خواهرزاده و هسودان بن مهلان و در دهنه مرز ارمنستان واقع شده بود. ابي الهيجاء با دائي خود تنافر و اختلاف پيدا
ص: 148
كردند، دائي او به روميان پيام فرستاد و آنها را برانگيخت آنجا را بگيرند، پادشاه روم گروه زيادي بدان صوب گسيل داشت و قلعه را تصرف كرد، خبر بخليفه رسيد، كس نزد ابن الهيجاء و دائي او روانه داشت كه با هم اصلاح كنند و متفقا قلعه را باز پس گيرند، آنها اصلاح نمودند ولي نتوانستند قلعه را پس بگيرند و گروه زيادي داوطلب هم گرد آمدند زورشان به روميان نرسيد زيرا كه ثبات قدم نشان دادند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال جلال الدوله عميد الدوله ابا سعد بن عبد الرحيم را براي پنجمين بار بوزارت برگزيد، پيش از او وزارت با ابن ماكولا بود، وي آنجا را ترك و به عكبرا رفت، جلال الدوله ابا سعد را عزل و دوباره او را وزير كرد و روزي چند در آن مقام باقي بود، سپس ترك آن گفته و به «اوانا» رفت.
در اين سال بساسيري، به سرپرستي و حمايت از جانب غربي بغداد گمارده شد زيرا كار عياران در آن ناحيه شدت يافته و فساد آنها گسترش يافته بود و نمايندگان سلطان زبون از جلوگيري آنها بودند و بساسيري را بسبب كفايت و شايستگي كه در قيام باينگونه امور داشت، بنمايندگي و سرپرستي تعيين نمودند.
در اين سال در ماه ربيع الاخر ابو سنان غريب بن محمد بن مقن در كرخ سامراء درگذشت لقب او سيف الدوله بود، و درهمهايي سكه زد و نامش را سيفيه نهاد، و بعد از او فرزندش ابو الريان به امارت نشست، و پانصد هزار دينار بجاي نهاد كه ما ترك او بود و پيش از فوت امر كرد. منادي اعلام نمايد: كه هر كس كه چيزي از او ميخواهم حلالش كردم، و متقابلا مرا هم حلال كنند، و حلالش كردند، سن او هفتاد سال بود.
در اين سال بدران بن مقلد درگذشت. فرزندش نزد عموي خود قرواش رفت قرواش بر امارت او در نصيبين و دارائي او صحه گذاشت. بنو نمير طمع باو ورزيده و محاصره‌اش كرده بودند و ابن بدران روي بآنها گذارده دفع‌شان كرد.
ص: 149
در اين سال ارمانوس پادشاه رم درگذشت، و بعد از او مردي صيرفي پادشاه شد و او از خاندان پادشاهي نبود، بلكه دختر قسطنطين (كنستانتين) او را برگزيده بود.
در اين سال در مصر و شام زلزله رويداد و بيشتر آن در رمله بود، و اهالي چند روز منازل خود را ترك كردند و يك سوم بناهاي آن در اثر آن زلزله خراب شد و گروه بسياري از مردم زير آوار خرابه‌ها هلاك شدند.
و در اين سال در افريقيه گرسنگي و قحط و غلاي شديدي پديد آمد.
در اين سال قرواش برجمي عيار را دستگير و عرق كرد و سبب اين بود كه قرواش ابن القلعي عامل عكبرا را دستگير كرد، و از جهت دوستي كه بين عامل عكبرا و برجمي عيار بود برجمي نزد قرواش رفت و درباره آزادي او بنا بهمان دوستي كه بين شان بود گفتگو كند، قرواش او را هم دستگير كرد. مالي پيشنهاد كرد تقديم نمايد تا او را آزاد كند قرواش نپذيرفت و او را غرق كرد. اين برجمي كارش بالا گرفته و شرارتش افزون گرديده بود و تعدادي از مخازن را در جانب شرقي تحت فشار گذاشت، همچنان خانه المرتضي و خانه ابن عدليه كه مجاور خانه وزير بود، عامه روز جمعه بر خطيب خود شوريدند و گفتند تا بنام برجمي خطبه خواند و يا اينكه نه براي سلطان و نه ديگري خطبه خوانده نشود. مردم را در بغداد بهلاكت رساند.
و داستانهاي بسيار دارد، با اين همه او را فتوت و مروتي بود و متعرض زني نميشد و كسي هم كه تسليم او ميگرديد در امان بود.
در اين سال گردباد سياهي در نصيبين وزيد و بسياري از درختان باغستانهاي آنجا را ريشه كن ساخت در يكي از باغستانها كاخي با گج و آجر و ساروج بنا شده بود و آن بنا را از بن بركند.
در اين سال مرگ و مير از بيماري خناق در بسياري از بلاد عراق و شام و موصل و خوزستان و غيره آنچنان گسترش يافت كه در خانه‌ها را بسبب مرگ تمام ساكنان مي‌بستند! در ذي قعده اين سال ستاره بزرگي متلاشي گرديد كه مردم از منظره آن دچار هراس شدند و همچنين در بليلتسين، شهابي بزرگتر از آن كه گوئي برقش چسبيده بزمين
ص: 150
بود و روشني آن غلبه بر روشني مشعلها داشت متلاشي شد و مدت زماني بپاي بود (يعني نوران) تا اينكه اثرش ناپديد گرديد.
در اين سال ابو العباس ابيوردي، فقيه شافعي. قاضي بصره و ابو بكر محمد بن احمد بن غالب برقاني، محدث و امام مشهور، در ماه رجب و حسين بن عبد اللّه بن يحيي ابو علي بندنيجي، فقيه شافعي كه از ياران ابي حامد الفراييني بود و عبد الوهاب بن عبد العزيز بن الحارث بن اسد ابو الفرج تميمي فقيه حنبلي درگذشتند.

(426) سال چهار صد و بيست و شش‌

بيان حال خلافت و سلطنت در بغداد

در اين سال شيرازه امور خلافت و سلطنت در بغداد بگسيخت تا آنجا كه برخي از سپاهيان به دهكده يحيي بيرون شدند و كردها با آنها برخوردند و چارپايان را بگرفتند و آن سپاهيان به اراضي خليفه القائم بامر اللّه باز گرديدند و پاره‌اي از ثمرات آن را غارت كردند و به كارگران كه در آنجا بودند گفتند: شما حال كردها ميدانستيد و ما را آگاه نكرديد.
خليفه از آن پيش آمد آگاه شد و بروي گران آمد و، جلال الدوله بسبب زبوني و سستي كه داشت نتوانست آن كردها را بگيرد، و در تسليم كردن سپاهيان به نماينده خليفه تلاش نمود و نتوانست كاري انجام دهد.
خليفه به قضاة، دستور داد كه از كار قضاوت خودداري كنند. و به شهود امر به ترك گواهي و به فقهاء دستور ترك فتوي داد.
همينكه جلال الدوله وضع را چنان ديد از آن سپاهيان خواست درخواستش
ص: 151
را پذيرفتند، همينكه به دار الخلافه رسيدند آزادشان گذاشتند و كار عياران بزرگي يافت، و دارائي مردم را روزها و شبها مير بودند زيرا مانعي براي اعمال آنها نبود و سپاهيان حمايت آنها ميكردند و سلطان عاجز از مقهور كردن آنها بود، و اعراب در بلاد و نواحي پخش شده بنا را به نهب و غارت و راهزني گذاشتند و به پيرامون بغداد رسيده تا جائي كه نزديك به جامع المنصور شده و زنان را در گورستانها لخت ميكردند و جامه آنها را ميگرفتند.

بيان اظهار عصيان احمد ينالتكين و كشته شدن او

چنانكه بيان كرديم در سال چهار صد و بيست و پنج، مسعود بن محمود، براي جنگ با غزها از هند برگشت. در اثر بازگشتن او احمد ينالتكين در بلاد اظهار عصيان كرد و گروهاگروه افراد را گرد آورد و قصد آزار بلاد كرد. مسعود سپاهي انبوه بسوي او سوق داد. پادشاهان هند از دخول ينالتكين به بلاد خودشان جلوگيري كردند و گريزگاههاي او از هر سو بسته شد.
همينكه لشكريان اعزامي فرا رسيدند با آنها بجنگيد و شكست خورد و به ملتان گريخت و قصد يكي از ملوك هند در شهر بهاطيه نمود و گروه زيادي از سپاهيانش كه سلامت مانده بودند، همراهش بودند، آن پادشاه هندي قدرت جلوگيري از او نداشت و ينالتكين از وي خواست كشتيهائي در اختيارش گذارد كه از رود سند بگذرد وي آن كشتيها آماده كرد و باو داد.
در ميان رود سند جزيره‌اي بود كه احمد و همراهانش گمان كردند كه از سمت ديگر متصل بخشكي است و نميدانستند كه آب از همه طرف آن را در بر گرفته است. پادشاه هندي به كشتيبانان دستور داد آنها را در آن جزيره فرود آورده و خود بازگردند و آنها اين دستور را انجام دادند و احمد و همراهانش در آن جزيره ماندند از خواربار آنچه با خود داشتند، همراه برده بيشتر از آن نداشتند و نه روز در آن جزيره مانده زاد و توشه آنها تمام شد. بنا را بخوردن گوشت چارپايان خويش گذاردند و نيروي آنها به كاهيد و خواستند در آب روند، بسبب ژرفاي آن نتوانستند، بعلاوه
ص: 152
گل و لاي بسيار كه داشت. لشكريان اعزامي با كشتيهاي خود از هند گذشته، و بر آنها در آن حال كه داشتند بتاختند و بسياري از آنها را كشتند و فرزندان احمد را اسير كردند. و احمد چون چنان بديد خود را كشت و يارانش مستوجب قتل و اسارت و غرق شدند.

بيان تصرف گرگان و طبرستان بوسيله ملك مسعود

ملك مسعود، دارا بن منوچهر بن قابوس را بر گرگان و طبرستان، مستقر داشته بود و دختر ابي كاليجار كوهي را كه سرفرمانده سپاه دارا و سرپرست كارهاي او بود. محض استمالت تزويج نمود.
همينكه ملك مسعود به هند رفت، از مالي كه قرار بود پرداخت شود خود داري كردند و با علاء الدوله بن كاكويه و فرهاد مكاتبه كرده و بر عصيان و مخالفت گرد هم آمدند و چون از خروج غزها در خراسان آگاه شدند، تصميم آنها بر مخالفت و عصيان نيرو يافت.
همينكه مسعود از هند برگشت و غزها را سركوب و منهزم كرد، رو به گرگان نهاد و بر آن چيره و آنجا را تصرف كرد. و از آنجا به آمل طبرستان رفت، صاحبانش آنجا را ترك كرده و در جنگلها و بيشه‌زارهاي انبوه و تنگ راه و دشوار گرد آمدند. و مسعود رو بسوي آنها نهاد و آنجا را بهم كوبيد و هزيمت‌شان داد و اسير از آنان گرفت و مخالفان را بكشت، پس از آن دارا و ابو كاليجار باو نامه نوشتند و طلب بخشايش و استقرار بلاد نمودند، تقاضايشان را پذيرفت و اموالي كه مقرر بود بپردازند براي او فرستادند و بخراسان بازگشت.

بيان عزيمت ابن وثاب و روميان به شهر ابن مروان‌

در اين سال ابن وثاب نميري گروه زيادي از اعراب و غيره را گرد آورد و از روميان هم كه در رها بودند ياري خواست، و با آنها با سپاهي انبوه به قصد شهر نصر الدوله بن مروان رفته و در پيشروي خرابي و غارت كرد و از آن سوي ابن مروان
ص: 153
رزمندگان و سپاهيان خود را گرد آورد و از قرواش و غيره استمداد نمود، سپاهيان از هر ناحيه بياري او فرا رسيدند و همينكه ابن وثاب چنان بديد و دريافت كه نميتواند بمقصود خويش دست يابد، از بلاد ابن مروان بازگشت.
ابن مروان پيام به پادشاه روم فرستاد و او را به نقض متاركه معاتب ساخته اعتراض كرد و قرار صلح راسخ كرد و بامراي اطراف نامه نوشت و از آنها براي جهاد ياري خواست، جمع او از سپاهيان و داوطلبان افزون گرديد و تصميم گرفت، قصد رها و محاصره آن كند، در اين اثناء رسولان پادشاه روم رسيدند و پادشاه روم پوزش خواسته بود و سوگند ياد كرده بود كه آگاه از آن رويداد نبوده است و كس به رها نزد سپاه و سركرده آنها كه در آنجا بودند فرستاده و عمل آنها را نكوهيده دانسته است. و براي نصر الدوله هديه‌اي گرانقدر فرستاد. ابن مروان از تصميم خويش به غزوه بازگشت و سپاهياني هم كه گرد آمده بودند پراكندند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ابو سعد وزير جلال الدوله، ترك مقام وزارت كرده و نزد ابي الشوك رفت و بعد از او ابو القاسم وزير شد، مطالبات سپاهيان فزوني گرفت، پس گريخت، او را بيرون كشيده با سر برهنه در پيراهني نازك به دار المملكه كشاندند. و وزارتش دو ماه و هشت روز بود، و سپس ابو سعد بن عبد الرحيم بمقام وزارت بازگشت.
در ذي حجه اين سال حسن بن ابي البركات بن ثمال خفاجي بر عم خود علي بن ثمال خفاجي امير خفاجه به تاخت و او را كشت و خود به امارت بني خفاجه نشست.
در اين سال روميان گرد آمدند و رو به سوي حلب نهادند. شبل الدوله بن صالح بن مرداس بر آنها بيرون شد و فريقين با همديگر مصاف داده جنگيدند و روميان بهزيمت رفتند و شبل الدوله آنها را تعقيب كرد تا به غراز و غنائم بسيار بدست آورد و سالم برگشت.
در اين سال خفاجه قصد كوفه كردند. رهبري آنها با حسن بن ابي البركات بن ثمال بود و كوفه را مورد نهب و غارت قرار داده ميخواستند آنجا را خراب كنند
ص: 154
و از آبياري نخلستانها جلوگيري كردند و بيشتر آنها نابود شد.
و در اين سال زكي ابو علي النهر سابسي از زندانش فرار كرد، قرواش او را در موصل زنداني كرده بود، و تاكنون در زندان بسر برده بود. در اين سال از عراق كسي حج نگذارد.
در اين سال احمد بن كليب، اديب و شاعر اندلسي درگذشت. داستان او با اسلم بن احمد بن سعيد مشهور است، و دلباخته وي بود، درباره او سروده است:
«اسلمني في هواه‌اسلم هذا الرشا»
«غزال له مقلةيصيب بها من يشا»
«وشي بيننا حاسدسينال عما وشي»
«و لو شاء آن يرتشي‌علي اوصل روحي ارشا» مفاد آن بفارسي چنين است كه گويد: اسلم مرا تسليم عشق خويش كرد، غزالي است داراي مژگان كه تيرش بهر جا كه خواهد به نشانه زند، حسودي ميان ما سخن‌چيني كرد. بپرسيدمش سعايت از چه كرده است؟ چنانچه رشوه‌اي براي وصل خود خواهد روان خويش نياز مينمايم.
وي از غصه عشق خود درگذشت.
در جمادي الاولاي اين سال احمد بن عبد الملك بن احمد بن شهيد اديب اندلسي درگذشت، از سروده‌هاي اوست:
«ان الكريم اذا نالته مخمصةابدي الي الناس شبعا و هو طيان»
«يحني الضلوع علي مثل اللظي حرتاو الوجه غمر بماء البشر ملان» و نيز از اوست:
«كتبت لها انني عاشق‌علي مهرق اللثم بالناظر»
«فودت علي جواب الهوي‌با حور عن مابه حاير»
«منعمة نطقت بالجنون‌فدلت علي دقة الخاطر»
«كان فوادي اذا اعرضت‌تعلق في مخلبي طائر» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: بخشنده مردي چون گرفتار شود بمردم
ص: 155
چنان مينماياند كه شكم سير دارد و حال آنكه خود به گل كاري كه دو بر او (پهلوها) گوئي بر آتش نهاده ميسوزد و او چهره به آب (ابرومندي) مملو داشته خندان مي‌نمايد.
و ابيات دوم مفاد آنها چنين است: «نامه‌اي باو نوشتم كه بوي دلباخته‌ام و در سوزوگذار ديده بر روي نيم بسته‌اش دوخته‌ام، پاسخ دلباختگي من اين بود كه ديده از پيرامونش بگردانم و برخوردار از مژگان وي باشم و بر دقت خاطرش دليل دانم و گوئي دل من هر گاه از وي بگردد شهبازي بچنگال من بسته گردد.
در اين سال ابو المعالي بن سخطه علوي نقيب بصره و ابو محمد بن معية علوي نيز در بصره و ابو علي حسين بن احمد بن شاذان محدث اشعري مذهب كه مولدش در بغداد بسال سيصد و سي و هفت بود و حمزة بن يوسف گرگاني كه اهل حديث بود درگذشتند.

(427) سال چهار صد و بيست هفت‌

بيان شوريدن سپاهيان بر جلال الدوله‌

در اين سال سپاهيان در بغداد، بر جلال الدوله شوريدند و ميخواستند او را بيرون برانند. سه روز از آنها مهلت خواست و مهلت ندادند و آجر بسوي او پرتاب كردند و به بعضيها اصابت كرد، غلامان اجتماع كرده آنها را بازگرداندند، جلال- الدوله بطور ناشناخته از «باب لطيف» در سميريه بيرون شد، و پياده رو بخانه المرتضي در كرخ رفت، و از خانه المرتضي به تكريت نزد رافع بن مقن روان شد.
تركها در خانه‌اش را در بغداد شكستند و وارد آن شدند و خانه را غارت كردند و
ص: 156
بسيار از چوبهاي ساج و درهاي آن را بشكستند. خليفه كس نزد جلال الدوله فرستاد و كار او را با سپاهيان برقرار داشت و ببغداد و بازگشت.

بيان جنگ ميان ابي سهل حمدوني و علاء الدوله‌

در اين سال گروهي از سپاهيان خراسان كه با وزير ابي سهل حمدوني بودند.
باصفهان رفتند كه ماليات آنجا را بگيرند. علاء الدوله كساني را بر آنها گماشت كه به طمعشان انداخته امتياز نواحي نزديك بدانجا را بگيرند، سپاهيان بدان صوب رفتند و آگاه از نزديكي علاء الدوله بخودشان نبودند، همينكه خبر ورود آنها به علاء الدوله رسيد بر آنها تاخت آورد و تار و مارشان كرده آنچه همراه داشتند بغنيمت برد.
از اين كار آزمندي او نيرو يافت، و گروهي از ديلميان و غيرهم گرد آورد و باصفهان رفت. ابو سهل با سپاهيان مسعود بن سبكتكين در آنجا بودند و بجنگ با او بيرون شدند و با وي جنگيدند. تركان نسبت به علاء الدوله خيانت روا داشتند و شكست خورد و چادرهاي او غارت شد، و او به بروجرد رفت و از آنجا به «طرم» رهسپار گرديد. ابن سلار او را نپذيرفت و گفت: مرا توانائي مخالفت با خراسانيان نباشد. علاء الدوله او را ترك كرد و رفت.

بيان درگذشت الظاهر و جانشيني فرزندش المستنصر

در نيمه شعبان الظاهر لاعزاز دين اللّه، ابو الحسن علي بن ابي علي المنصور الحاكم خليفه علوي در مصر درگذشت. عمر او بهنگام فوت سي و سه سال بود. مدت خلافتش پانزده سال و نه ماه و هفده روز مصر و شام زير چتر او قرار داشت و در افريقيه بنام او خطبه خوانده ميشد و مردي نيك سيرت و با حسن سياست و نسبت به رعيت با انصاف بود، الا اينكه خود سرگرم لذات خويش و دوستدار عيش و راحتي بود. امور ملك و ملت را وزير او ابي القاسم علي بن احمد جرجرائي بنا بمعرفت و كفايت و امانتي كه داشت
ص: 157
تدبير و اداره ميكرد.
چون درگذشت فرزندش ابو تميم معد بجاي او نشست و ملقب به المستنصر باللّه گرديد. مولد او در قاهره بسال چهار صد و ده بود. در روزگار او داستان بساسيري و خطبه خواندنش در بغداد بسال چهار صد و پنجاه رويداد.
حاكم در دولت او بدر بن عبد اللّه الجمال ملقب بافضل، فرمانده لشكريان و او مردي دادگر و با حسن سيرت بود.
در سال چهار صد و هفتاد و نه حسن بن صباح اسماعيلي، در لباس بازرگاني به المستنصر باللّه رسيد و با وي درباره برپاداشتن دعوت بنام او در خراسان و بلاد عجم (ايران) بگفتگو پرداخت و اجازت خواست و او بوي اجازت داد، و حسن بن صباح بازگشت و به پنهاني بنام وي دعوت كرد و به المستنصر گفت: آيا پيشواي من بعد از تو چه كس خواهد بود؟ بوي گفت: فرزندم نزار و اسماعيليه به امامت نزار معتقدند و بخواست خداي بزرگ چگونگي انصراف اين امر از وي بسال چهار صد و هشتاد و هفت بيان خواهيم كرد.

بيان فتح سويداء و آباديهاي پيرامون رها

در رجب اين سال، ابن وثاب و ابن عطير با هم گرد آمده، پيوند خويشاوندي پيدا كردند و متشكل گرديدند نصر الدوله بن مروان نيز با سپاهي انبوه بآنان ياري كرد و مجتمعا رو به سويداء نهادند. روميان در آن زمان در آنجا بناهاي آن را ساختمان كرده و مردم دهكده‌هاي مجاور در آنجا گرد آمده بودند، مسلمانان سويداء را محاصره و آنجا را با زور فتح كردند، و سه هزار و پانصد مرد را كشتند و آنچه در آنجا بود به غنيمت گرفته و بسياري از زنان را اسير كرده و قصد رها نمودند و آنجا را محاصره نموده و مانع از ورود خواربار بشهر شدند، تا جائي كه بهاي يك «مكوك» گندم يك دينار بود (مكوك چنانچه بصري يعني مكوك بصره باشد معادل است با 137/ 8 كيلوگرم م.) و كار شدت پيدا كرد. بطريق (همان پاتريك و هم طراز اسقف است م.) آنجا مخفيانه از شهر بيرون شد و خويشتن بپادشاه روم رساند
ص: 158
و او را آگاه از آن احوال كرد، پادشاه روم پنجهزار سوار رزمنده با او همراه كرد و برگشت.
ابن وثاب و پيشتازان سپاه نصر الدوله آگاه از آن حال شد. و بكمين آنها نشستند و همينكه نزديك رسيدند از كمينگاه خويش بيرون آمدند و بر آنها بتاختند و گروهي باسارت درآمدند از جمله «بطريق» و او را بدروازه شهر بردند، و به محصورين گفتند: يا دروازه شهر را بگشاييد و يا اينكه «بطريق» را با اسيران ديگر مي‌كشيم، محصورين بسبب زبوني در نگهداشتن شهر درها را گشودند، سپاهيان رومي در قلعه متحصن شدند و مسلمانان وارد شهر شدند و آنچه در شهر بود غنيمت گرفتند و دستهاي آنها پر از غنائم و اسيران زن گرديد، و در كشتار بيداد كردند. ابن وثاب يكصد و شصت محموله كه سرهاي مقتولين محتوي آنها بود به آمد فرستاد و قلعه را محاصره كرد.
از آن سوي حسان بن جراح طائي با پنجهزار سوار رزمجو از اعراب و روميها بياري اهالي رها بدان صوب رهسپار گرديد، ابن وثاب از نزديك شدن وي آگاه شد با شتاب به مقابله با او روانه شد كه پيش از رسيدن او بشهر با او مقابله كند، رومياني كه در رها بودند بيرون آمده و به حرا رفتند، اهالي حرا با آنها جنگيدند، ابن وثاب اين خبر بشنيد و به شتاب برگشته بر روميان بتاخت و بسياري از آنان را بكشت و منهزمين به رها بازگشتند.

بيان خيانت سناسنه و گرفتن حاجيان و بازگرداندن آنچه گرفته بودند

در اين سال گروه بسياري از مردم آذربايجان و خراسان و طبرستان و ديگر بلاد بقصد گزاردن حج بيرون شدند و راه ارمنستان و خلاط را برگزيدند چون به آني دوسطان رسيدند. ارمنيان آن بلاد بر آنان شوريدند و سناسنه بآنان ياري كردند كه آنها نيز از ارامنه بودند. الا اينكه آنها در دژهاي منيع و محكمي در جوار خلاط
ص: 159
داشتند و با صاحب خلاط در صلح ميزيستند.
سناسنه آن دژها را منحصرا در اختيار داشتند، و تا بسال پانصد و هشتاد متعاهد بوده و پس از آن مسلمانان آن دژها را از آنها بگرفتند و چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، آنان را در آنجا تصفيه نمودند.
سناسنه چون با ارامنه از رعاياي بلاد اتفاق كردند. حاجيان را دستگير و بسياري را كشته و مرد و زن را اسير كردند و دارائي آنها را غارت نمودند و همگي را به روم فرستادند، ارامنه نسبت به آن بلاد طمع ورزيدند و نصر الدوله بن مروان اين خبر بشنيد پس سپاهيان گرد آورد و تصميم بجهاد با آنها گرفت همينكه ارامنه از تصميم ابن مروان آگاه شدند و تصميم او را جدي ديدند، پادشاه سناسنه با او مكاتبه كرد و تمام آنچه را كه يارانش تاراج كرده بودند و آزادي اسراي مرد و زن را، مسترد و تعهد به برگرداندن آنها كرد و ابن مروان پيشنهاد صلح او را پذيرفت و بسبب استواري دژهاي آنها و كثرت راههاي دشوار و تنگ آن بلاد و اينكه آنها نزديك به روم ميزيستند و هم آنكه روميان بياري آنها بشتابند، با آنان صلح كرد.

بيان جنگ ميان المعز و زناته‌

در اين سال زناته در افريقيه مجتمع و متشكل شدند. و سواره و پياده آنها بمقصد تصرف شهر المنصوره يورش بردند.
لشكريان معز بن باديس با سر كرده و پيشتاز آنها در موضعي كه جفنه ناميده ميشد و نزديك به قيروان بود، تلاقي كرد و نبردي سخت كردند. سپاهيان المعز شكست خوردند و از معركه دور شدند و به پادگاني كه در آنجا بود رسيده سپس برگشته جنگ را ادامه دادند. و بعضي بعض ديگر را تحريض به قتال كرده صنهاجه پافشاري نموده و در نتيجه زناته به زشت‌ترين وجه منهزم و گروه بسياري از آنها كشته و خلق زيادي به بند اسارت گرفتار شدند.
اين رويداد بنام واقعه «جفنه» شناخته شده و بسبب بزرگي نزد خود آنها
ص: 160
مشهور است.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در رجب اين سال ستاره بزرگي كه نور آن غلبه بر نور خورشيد ميكرد متلاشي گرديد و بدنباله آن چيزي همچو ماهي كه سياهي ميزد ديده شد و سپس از ميان رفت.
و هم در اين رويداد تاريكي شديدي پديد آمد، چنانكه آدمي، كسي را كه با وي نشسته بود نميديد، و گوئي نفسها را از آدميان ببريد و هر گاه رفع آن دير بپائيد بسياري هلاك شده بودند.
در اين سال وزير ابي سعد بن عبد الرحيم وزير جلال الدوله دستگير شد، و اين ششمين بار بود كه وزير شده بود.
در رمضان اين سال رافع بن حسن بن مقن درگذشت. وي مردي دورانديش و دلير بود و در تكريت زياده بر پانصد هزار دينار ما ترك بجاي گذاشت كه برادرزاده‌اش خميس بن ثعلب كه در روزگار عم خود مطرود بود آن را تصرف كرد و هشتاد هزار دينار براي جلال الدوله فرستاد كه صرف بهبود وضع سپاه خود كرد.
يك دست او بريده شده بود، زيرا يكي از بندگان بني عمش كه با وي مشغول باده‌نوشي بود، ستيزگي ميانشان رويداد، و هر دو بروي همديگر شمشير كشيدند، رافع برخاست كه ميان آنها اصلاح كند، آن بنده دست او را به غلط قطع كرد.
رافع را در اين باره شعري هست و بريدگي دست مانع از جنگ آوري او نگرديد و دستي (مصنوعي) براي او ساختند، كه زمام مركوب بدان ميگرفت و جنگ ميكرد و او را شعر نيكو است، و از آن جمله است گفته او:
«لهاريقة استغفر اللّه آنهاألذ و أشهي في النفوس من الخمر»
«و صارم طرف لا يزايل جنه‌و لم ار ميضا قط في جفنه يغري»
«فقلت لها، و العيس تحدج بالضحي‌اعدي لفقدي ما استطعت من الصبر»
«سانفق ريعان الشبيبة آنفاعلي طلب العلياء او طلب الاجر»
«أ ليس من الخسران ان ليالياتمر بلا نفع و تحسب من عمري»
ص: 161
مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: «دلبر را، پناه بر خدا، آب لبي است كه از شراب در روانها لذت بيشتر و اشتها آورتر است، تيغ نگاهش بازدارنده تير مژگانش نبود و هيچگاه تيغ نگاهي كه گريزگاه از تير مژگانش باشد. بوي گفتم شتر در سپيده دم ديدگان بازگشايد، برگرد و مرا درياب كه آنچه در توان داشتم شكيبائي نمودم، من دوباره خواهم روزگاران جواني را در طلب بلندي يا پاداش براهت نثار كنم آيا زيان‌بار نخواهد بود كه شبهائي تهي از سود، بپاي گذران زندگي من حساب شود؟» در صفر اين سال، القائم بامر اللّه دستور داد كه داد و ستد با دينارهاي مغربي ترك بشود و امر كرد بكسانيكه صلاحيت دادن گواهي دارند، نوشته‌ها و اسنادي را مبني بر خريد و فروش و غيره كه اين نوع (پول) طلا در آنها ذكر شده است. گواهي نكنند، و در اثر آن مردم با دينارهاي قادريه و سابوريه و قاسانيه روي آوردند.

(428) سال چهار صد و بيست و هشت‌

بيان فتنه ميان جلال الدوله و بار سطغان‌

در اين سال ميان جلال الدوله و بار سطغان ستيزگي پديد آمد. بار سطغان از بزرگان امراء و ملقب به صاحب الحجاب بود.
سبب آن اين بود كه جلال الدوله فساد تركان بوي منسوب داشت و تركان نسبت گرفتن اموال باو دادند و بار سطغان بر جان خويش بترسيد و در رجب اين سال
ص: 162
بدار الخلافه پناهنده شد.
ميان جلال الدوله و القائم بامر اللّه درباره او رسولاني رفت و آمد كردند و خليفه از بار سطغان دفاع ميكرد و او با پادشاه ابي كاليجار نامه نويسي مينمود، ابي كاليجار سپاهي بدان سوي گسيل داشت كه پس از رسيدن به واسط سپاهي كه در واسط قرارگاه داشت با سپاه اعزامي ابي كاليجار پيوست و ملك عزيز بن جلال الدوله را از واسط بيرون راندند و او رو بپدر ببغداد رفت. بار سطغان نقاب از چهره برگرفت و اصاغر بندگان و بردگان را بدنبال خود كشاند، و بنام ابي كاليجار شعار دادند و جلال- الدوله را از بغداد بيرون راندند، جلال الدوله به اوانا رفت، بساسيري نيز همراه وي بود. بارسطغان وزير ابا الفضل عباس بن حسن فسانجس را هم بيرون راند و بنمايندگي از جانب پادشاه ابي كاليجار به رتق و فتق و تمشيت امور پرداخت و براي خليفه پيام فرستاد و خواست بنام ابي كاليجار خطبه خوانده شود، خليفه استدلال بعهد و پيماني كه با جلال الدوله داشت كرد و بارسطغان خطباء را مجبور كرد بنام ابي كاليجار خطبه بخوانند و آنان اجبارا اين كار را كردند.
ميان فريقين گفتگوهاي پرخاشگرانه جريان پيدا كرد، سپاهيان واسط كه با بارسطغان همراه بودند ببغداد رسيدند. اوضاع و احوال ميان جلال الدوله و بارسطغان دگرگوني پيدا كرد و جلال الدوله ببغداد بازگشت و در جهت غربي آن فرود آمد و لكن تنها نبود، قرواش بن مقلد عقيلي و دبيس بن علي بن مزيد اسدي همراه وي بودند و در جهت غربي بنام جلال الدوله خطبه خوانده شد، و در جهت شرقي بنام ابي كاليجار، ابو الشوك و ابو الفوارس منصور بن حسين بنا به اينكه در طاعت ابي كاليجار بودند، به بارسطغان ياري نمودند.
سپس جلال الدوله به انبار رفت و قرواش بموصل، بارسطغان علي بن فسانجس را دستگير كرد. منصور بن حسين به بلده خود بازگشت. خبر به بارسطغان رسيد، مبني بر اينكه پادشاه ابي كاليجار به فارس بازگشته است و ديلمياني كه بياري او آمد بودند او را ترك كرده و كارش به ضعف گرائيده است. بارسطغان دارائي و اهل بيت خود را بدار الخلافه سپرد و خود به واسط رهسپار گرديد، جلال الدوله ببغداد
ص: 163
برگشت، و بساسيري و بني خفاجه را در اثر بارسطغان به واسط روانه داشت، و بدنبال آنها جلال الدوله و دبيس بن علي بن مزيد رهسپار بدان صوب شدند. و در خيزرانيه باو پيوستند، بارسطغان با آنها بجنگ پرداخت. در گير و دار جنگ از اسب بر زمين خورد و باسارت دستگيرش كرد نزد جلال الدوله بردند، او را كشت و سرش را بريده با خود حمل كرد. سن بارسطغان هفتاد سال بود.
جلال الدوله به واسط رفت و آنجا را تصرف كرد و ببغداد برگشت. تركها ضعيف شدند و اعراب بآنها طمع ورزيدند و بر اقطاعات آنها چيره شده و تركان نتوانستند دست آنها را از اقطاعات خويش كوتاه سازند. مدت ستيزه‌جوئي بارسطغان از زماني كه آن را آشكارا كرد با جلال الدوله تا وقتي كه كشته شد شش ماه و ده روز بود.

بيان صلح ميان ابي كاليجار و جلال الدوله و پيوند دامادي بين آنها

در اين سال رسولان ميان جلال الدوله و برادرزاده‌اش ابي كاليجار سلطان الدوله درباره صلح و اتفاق و بر طرف ساختن اختلافات رفت و آمد كردند.
رسولان عبارت بودند از اقضي القضاة ابي الحسن مارودي و ابا عبد اللّه مردوستي و غيرهما و اتفاق بر صلح نموده و هر دو پادشاه براي يك ديگر سوگند ياد كردند، و خليفه القائم بامر اللّه خلعتهاي نفيس براي ابي كاليجار بفرستاد و دختر جلال الدوله را براي ابي منصور بن ابي كاليجار بعقد نكاح با صداق پنجاه هزار دينار قاسانيه ترويج نمودند.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال ابو القاسم علي بن حسين بن مكرم و صاحب عمان درگذشت. وي مردي با دهش و بخشنده و ممدوح سخن سرايان بود، و پس از فوتش فرزندش جاي
ص: 164
پدر بگرفت.
هم در اين سال امير ابو عبد اللّه الحسين بن سلامه امير تهامه در يمن درگذشت و فرزندش بجاي وي نشست، و نوكر پدرش بر او عصيان ورزيد و ميخواست ملك را تصرف كند. بين آنها جنگهاي بسيار بدرازاي زمان رويداد، و مردم تهامه از شر ستيزه‌جوئيها و دشواري كار (زندگي) ترك اوطان خود نموده بسرزمين غير از مملكت فرزند حسين رفتند.
در اين سال مهيار شاعر درگذشت. وي در آغاز مجوسي بود و بسال سيصد و نود و چهار اسلام اختيار كرد، و با شريف رضي همنشيني داشت. ابو القاسم بن برهان باو گفت: مهيار تو با برگزيدن اسلام براي خود از زاويه آتش (جهنم) به زاويه ديگر آن نقل مكان كردي، مهيار گفت: چگونه؟ گفت: تو مجوسي بودي سپس مسلمان شدي و اصحاب پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله را در شعر خود ناسزا همي گوئي.
در اين سال ابو الحسن قدوري فقيه حنفي، و حاجب ابو الحسين هبة اللّه بن الحسين، معروف بخواهرزاده الفاضل كه مرد ادب و شعر نيكو ميسرود و ابو علي بن ابي الريان كه در سطيرآباد بود، درگذشتند. شخص اخير الذكر مولدش بسال سيصد و پنجاه و چهار بود و الرضي و ابن نباته و غيرهما او را مدح كرده بودند.
در اين سال المعز بن باديس، بجنگ با زناته در افريقيه بازگشت و آنها را منهزم كرد و بسياري از آنها را كشت و مساكن و كاخهاي آنها را خراب كرد.
در شعبان اين سال ابو علي بن سينا حكيم و فيلسوف مشهور، و صاحب تصانيف بر مذاهب فلاسفه درگذشت فوت او در اصفهان و در خدمت علاء الدوله ابا جعفر بن كاكويه بود. شك ندارد كه ابا جعفر مرد فاسد الاعتقادي بود، و از اين روي ابن سينا اقدام به تصانيف خود در الحاد ورد بر شرايع در بلده او كرد (قاطعيت عقيده ابا جعفر معلوم نيست از كجا بر مؤلف فاضل كامل التواريخ بثبوت رسيد. و تصانيف حكيم و فيلسوف مشهور را دليل الحاد ورد بر شرايع دانسته است
.
ص: 165

(429) سال چهار صد و بيست و نه‌

بيان محاصره تفليس بوسيله آنجازها و بازگشت آنها از آنجا

در اين سال پادشاه آنجاز شهر تفليس را محاصره كرد، اهالي شهر مانع از ورود او و سپاهيانش بشهر شدند.
وي شهر را محاصره كرد و سختگيري نمود. قوت و غذاي مردم شهر تمام شد و ورود خواربار از خارج قطع گرديد مردم تفليس از اهالي آذربايجان استمداد و مسلمانان را برانگيختند و از آنان طلب ياري كردند. همينكه غزها باذربايجان رسيدند، و انجازها خبر نزديكي آنها را شنيدند و دانستند كه چه به روزگار ارمنستان آوردند. پس با حال ترس و بيم تفليس را ترك كردند. چون «هسودان» حكمران آذربايجان نيروي غزها را بديد و دريافت كه او را ياراي برابري با آنها نيست.
بملاطفت رفتار كرده و پيوند خويشاوندي با آنها بسته و از ياري آنها سود برد كه بيان آن كرديم.

بيان آنچه طغرل‌بيك در خراسان كرد

در اين سال ركن الدين ابو طالب طغرل‌بيك محمد بن ميكائيل بن سلجوق به نيشابور متصرفانه وارد آنجا شد.
سبب آن اين بود كه غزهاي سلجوقي چون در خراسان پديد آمدند، بنا را به فساد و تبهكاري و غارت و تخريب بلاد نهادند، و زنان باسارت بردند، چنانكه ياد اعمال آنها كرديم، و ملك مسعود بن محمود بن سبكتكين گزارش كار آنها شنيد
ص: 166
و حاجب خود «سباشي» را با سي هزار مرد جنگي بسوي آنها گسيل داشت. سباشي از غزنه حركت كرد و همينكه به خراسان رسيد، آنچه از بلاد در اقامت آنها سالم مانده بود، گرانبار بر او آمد و آنچه از خرابيهاي غزها سالم مانده بود، آنها را هم خراب كرد. در مدت يك سال كارش دفاع و بدرازا كشاندن كار بود لكن هر گاه دور ميشدند رد آنها را دنبال ميكرد و چنانچه نزديك ميرسيدند، بازميگشت كه مانع پيشروي و نرمش در جنگ و ستيز با آنها باشد. تا اينكه اين سال فرا رسيد، و سباشي در دهكده‌اي بيرون از سرخس اقامت داشت، غزها در بيرون مرو با طغرل‌بيك بودند. و خبر حضور سباشي در آن نقطه بآنها رسيد شبانه بسوي او رفته و روزي كه باو رسيدند با وي بجنگيدند و همينكه شب فرا رسيد، سباشي اموال سبك وزن با خود برداشت و با خواص خويش بگريخت و خيمه و آتشي كه در آن روشن بود، بحال خود ترك كرد. و گفته شده كه وي اين كار را مقدمه هزيمت براي غزها انجام داد، همينكه صبح و هوا روشن شد باقي سپاهيان خبر شدند و رو بهزيمت نهادند و غزها بر آنچه در اردوگاه و چادرهاي آنها يافته ميشد مستولي شدند و از هندياني كه تأخير در گريز از آن كشتارگاه نمودند، بودند، كشتاري عظيم نمودند.
داود برادر طغرل‌بيك، و هموست كه پدر سلطان الب ارسلانست، شبانه رو به نيشابور نهاد ابو سهل حمدوني و همراهانش بشنيدند و نيشابور را ترك كردند، داود و همراهانش بدون جنگ و ستيز وارد شهر شده و چيزي از امور شهر را تغيير ندادند، و پس از آنها طغرل‌بيك بآنها پيوست و سپس رسولان خليفه، در آن هنگام بآنجا رسيد. پيش از آنهم از جانب او رسولاني نزد كسانيكه در ري و همدان و بلد جبل بودند گسيل داشته و آنها را از قتل و غارت و تخريب منع و موعظه‌شان كرده بود.
رسولان خليفه را در نيشابور گرامي و بزرگ داشتند و بآنان خدمت كردند.
داود با طغرل‌بيك درباره غارت شهر گفتگو كرد، طغرل او را بدليل اينكه ماه رمضانست از اين كار منع نمود. همينكه ماه رمضان تمام شد، داود تصميم بغارت نيشابور گرفت. باز هم طغرل‌بيك او را بدليل اينكه رسولان خليفه و نامه او رسيده‌اند
ص: 167
از اين كار منع كرد و لكن داود، التفاتي بمنع او نكرد و عزم جزم نمود شهر را غارت كند آنگاه طغرل‌بيك چاقوئي بيرون آورد و باو گفت: بخدا سوگند اگر دست بغارت فرا بري خود را خواهم كشت، پس داود از غارت شهر خودداري كرد و در عوض بامر تقسيط (سرانه پول گرفتن از مردم) پرداخت و حدود سي هزار دينار از اين رهگذر از مردم نيشابور پول گرفت و ميان ياران خود پخش كرد.
طغرل‌بيك در دار الاماره نيشابور فرود آمد و بر سرير ملك مسعود جلوس كرد و بنابر قاعده فرمانروايان خراسان در هفته دو روز بمظالم مي‌نشست. برادر خود داود را به سرخس فرستاد وي آنجا را تصرف كرد و سپس بر ساير بلاد خراسان استيلاء يافتند، مگر بلخ، و بر سبيل مغالطه بنام ملك مسعود خطبه همي‌خواندند. آنها سه برادر بودند. طغرل‌بيك و داود و بيغو. ينال كه نامش ابراهيم بود، برادر مادري طغرل‌بيك و داود بودند، پس از آن، چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد، مسعود از غزنه بيرون شد كه ماجراي او گفته خواهد شد.

بيان اينكه جلال الدوله مخاطب به شاه شاهان گرديد

در اين سال، جلال الدوله از خليفه القائم بامر اللّه درخواست نمود كه وي را به خطاب شاه شاهان مخاطب سازد، در وهله نخست خليفه از اجابت درخواستش خودداري كرد و سپس آن را پذيرفت، با شرط اينكه فقهاء آن را جايز شمارند جلال الدوله فتوائي در اين باره براي فقهاء نوشت كه آن را صحه گذارند. قاضي ابو الطيب طبري، و قاضي ابو عبد اللّه صيمري و قاضي ابن البيضاوي و ابو القاسم كرخي فتوي بجايز بودن آن دادند و قاضي القضاة ابو الحسن ماوردي از اين كار خودداري كرد و ميان او قضاتي كه فتوي داده بودند، مراجعاتي صورت گرفت و در خطبه‌خواني جلال الدوله به ملك الملوك مخاطب گرديد.
مارود از اخص كسان نزد جلال الدوله بود و همه روز بدار الملك رفت و آمد ميكرد همينكه آن فتاوي داده شد، رفت و آمد را قطع و از ترس جان خانه‌نشين
ص: 168
گرديد. اين كناره‌گيري از ماه رمضان تا روز عيد قربان ادامه داشت. سپس جلال الدوله او را خواست و بيمناك نزد او رفت.
جلال الدوله تنها با او خلوت كرد و باو گفت: همه كس ميداند كه تو از حيث مال و جاه و نزديكي بما از اكثر فقهاء برتر هستي، با آنها مخالفت كردي در آنچه كه ميل من بود، و اين كار نكردي مگر بسبب اينكه گناهي از تو سر نزده باشد و پيروي از حق كرده باشي، جايگاهت در امر دين بر من آشكار شد و مقام دانش تو معلوم ما گرديد، و پاداش آن در اين دانستم كه تو را گرامي داشته و تنها تو را نزد خويش خوانم، و اجازت ديگران را براي بار يافتن بتو واگذاردم كه بر آنها بازگشت من بآنچه كه دوستداري محقق گردد. مارودي او را سپاس. گفت و دعا كرد. و اجازت بهر كس كه حاضر بخدمت و انصراف بود بداد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال شبل الدوله نصر بن صالح بن مرداس، حكمران حلب كشته شد.
دزبري و سپاه مصر او را كشتند و حلب را تصرف كردند.
در اين سال علماء انكار عقيده ابي يعلي بن القراء حنبلي را كه محتوي كتاب او كه درباره خداوند سبحانه و تعالي و مشعر بر عقيده تجسم بود نمودند. و ابو الحسن قزويني زاهد در مسجد منصور (در بغداد) حاضر شد و بمنبر رفت و در ايناره سخن راند و گفت بزرگ است خدا از آنچه ستمكاران همي گويند، و بلندي جايگاهش بس بزرگ است.
در اين سال ابن وثاب نميري، حكمران حران بسبب عجز خود با رومياني كه در رها بودند آشتي كرد و آباديهاي اطراف رها را چنانكه اولا ذكر كرديم تسليم آنها كرد و روميان كه در دژ شهر متحصن بودند، از آن بآستيان فرود آمدند. و روميان در آن ناحيت عده‌شان فزوني پيدا كرد و مسلمانان از وجود آنها بر حران بترسيدند.
روميان رها را با ساختمانهاي خوب و استحكامات آباد كردند.
ص: 169
در اين سال المستنصر باللّه خليفه علوي فرمانرواي مصر، با پادشاه روم قرار متاركه (جنگ) گذارد مشروط با اينكه پنجاه اسيري كه در بند روميان گرفتار بودند آزاد شوند و بر روميان شرط كرد كه «بيعه قمامه» را آبادان كنند. پادشاه روم مأموران گماشت آنجا را آبادان نموده و هزينه گرانقدري صرف آن كار كرد.
در اين سال، سپاهيان المعز بن بادبيس در افريقيه به شهر زاب گسيل شدند و شهري را بنام بورس فتح كردند و گروه زيادي از بربرها را كشته و از متصرفات زناته قلعه‌اي بنام كردم را گشودند.
و در ربيع الاخر اين سال اسحق بن ابراهيم بن مخلد ابو الفضل معروف به ابن الباقر حي درگذشت.

(430) سال چهار صد و سي‌

بيان رسيدن ملك مسعود از غزنه بخراسان و رفتن سلجوقيان از آنجا

در صفر اين سال ملك مسعود از غزنه به بلخ آمد. و دختر يكي از ملوك خانيه كه از جانب او پرهيز داشت براي پسر خود تزويج كرد و خوارزم را به شاه ملك سپاهي داد و او بدان صوب رفت. در خوارزم شاه اسماعيل بن التونتاش حكمران بود، و ياران خود را گردآورد و با شاه ملك تلاقي كرد و جنگيدند جنگ ميان آنها يك ماه دوام پيدا كرد، در نتيجه اسماعيل منهزم گرديد و پناه به طغرل‌بيك و داود سلجوقي برد و ملك شاه خوارزم را بگرفت.
مسعود در آغاز سال چهار صد و بيست و هشت از غزنه حركت كرد و انگيزه او
ص: 170
در بيرون شدن وصول گزارش كار غزها بود و خرابيهاي آنها در بلاد و تجاوز بمردم و كشتار و اسارت زنان و چيره‌گي كه يافته بودند. وي در بلخ اقامت كرد و استراحت نمود و از كار خوارزم و خانيه فراغ بال يافته، سپس سباشي حاجب را با نيروهاي امدادي تقويت كرد كه بكار غزها و استيصال آنها اقدام كند. سباشي شايستگي اينكه غزها را مقهور كند نداشت، بلكه بنا به عادتي كه داشت مماطله مينمود.
مسعود بن سبكتكين شخصا از بلخ حركت كرد و قصد سرخس نمود. غزها از روبرو شدن با او اجتناب كردند و بنا را بمكر و فريبكاري نهادند و چنان وانمود كردند كه تصميم دارند، بدشت واقع بين مرو و خوارزم بروند، در همانحال كه سپاهيان مسعود آنها را دنبال ميكردند و جوياي آنها بودند، با گروهي از آنها روبرو شده جنگيدند و بر آنان پيروز شده گروهي را كشتند.
پس از آن مسعود، در شعبان اين سال شخصا بر آنها بتاخت و در اين امر برتري خود آشكار كرد از پيش روي او دور شدند، سپس برگشته نزديك بنواحي مرو آمدند مسعود تاختن ديگري بر آنها كرد و در آن گير و دار يك هزار و پانصد نفرشان كشته شد و بقيه فرار كرده و به دشت كه پناهگاهشان بود گريختند.
اهالي نيشابور نيز بر آنهايي كه در آنجا بودند شوريدند و بعضي از آنها كشته شدند و بقيه بياران خود بهمان بيابان منهزم شدند. مسعود عطف عنان بجانب هرات كرد كه در آنجا سپاهيان بسيج و آماده كند و بدنبال آنها بهر كجا كه رفته‌اند برود و دنبالشان كند. طغرل‌بيك برگشته آباديهاي پيرامون مسعود را مورد نهب و غارت قرار داد و بر او سخت گرفت. مردم همراه او بازگشته و دستهايشان پر از غنائم بود، در آن هنگام مسعود بدنبال طغرل رفته، در طلب او بود و همينكه بوي نزديك شد، طغرل‌بيك از پيش روي او دور شده به استوا رفته و در آنجا رحل اقامت افكند فصل زمستان بود، وي گمان كرد كه برف و سرماي هوا مانع مسعود از تعقيب او خواهد شد، مسعود در طلب او از پاي ننشست و بدان صوب رفت طغرل‌بيك آنجا را ترك كرده راه طوس را در پيش گرفت. و كوههاي بلند و ارتفاعات آنها و
ص: 171
راههاي تنگ و دشوار را پناهگاه خويش قرار داد. مسعود وزير خود احمد بن محمد بن عبد الصمد را با سپاهي گران بسوي او سوق داد، وي با سپاهي زبده (بي‌بار و بنه) طي مراحل كرد، همينكه طغرل‌بيك ملاحظه نمود بوي نزديك شده‌اند، مكان خود را ترك كرده بنواحي ابيورد رفت.
از آن سوي مسعود بسمت ابيورد رفت كه از آن جهت راه بروي به‌بندد، طغرل‌بيك با مقدمه سپاه او تلاقي كرد و بر آنها بتاخت. سپاه مسعود بر او پيروز شدند و بسياري از ياران طغرل زينهار خواستند و تامين گرفتند، و او از هر طرف كه روي ميكرد خود را مورد تعقيب ميديد كه او را طلب ميكنند، پس رو به دشت نهاده، بسوي خوارزم رفت و در آنجا بماند.
همينكه غزها خراسان را ترك كردند، مسعود قصد كوهي از جبال منيع طوس كرد كه مردمان آن با غزها ياري كرده در تباهكاري با آنها همگام بودند، همينكه غزها بترك آن بلاد گفتند مردمان آن ناحيت، بنا به اعتمادي كه باستحكام و استواري كوهستان خود داشتند، در آنجا متحصن شدند، مسعود بطور مجرد و زبده رو بسوي آنها نهاد، و آن مردمان متوجه نشدند مگر زماني كه مسعود و همراهانش با آنها درآميخته بودند، خانواده و اموال خود را بجاي نهاده و به قلعه بلند كوه و رفته و در ارتفاعات آن پناه گرفتند، و سپاه مسعود اموال و ذخاير آنها را به غنيمت گرفتند.
سپس مسعود بهمراهان خويش دستور داد كه رو به قلعه پيشروي كنند، و جنگ را شخصا اداره كرد، و سپاهيان دستورش را اجراء نموده، مردم آن ناحيه با سپاهيان مسعود بسختي و شدت هر چه تمام كه بمانند آن ديده نشده بود جنگيدند، فصل زمستان و برف بر كوه انباشته و بسيار بود، از سپاهيان مسعود بسيار در شكافهاي كوهستان كشته شدند و سرانجام بر اهالي آنجا پيروز گرديده و كشتار زياد نموده اسير بسيار گرفتند و كار را تمام و مسلمانان را از شر آنها راحت كردند.
در جمادي الاولي بسال چهار صد و سي و يك مسعود بمنظور استراحت به نيشابور
ص: 172
رفت و منتظر وصول موسم بهار گرديد كه مجددا دنبال غزها برود، و در دشت كه بدانجا پناه گرفته بودند، آنها را طلب كند اين رويداد، و بيرون رفتن غزها از خراسان چنانكه بخواست خداي بزرگ ياد خواهيم كرد. بسال سي و يك (بعد از چهار صد) رخ داد.

بيان تصرف شهر خولنجان بوسيله ابي الشوك‌

حسام الدوله ابو الشوك قرميسين از اعمال جبل را پيش از اينها گشوده و مسخر كرده و حكمران آنجا را دستگير كرده بود. وي از اكراد قوهيه (كوهستاني) بود.
برادر حكمران به دژ اربنه رفته و از پيگرد ابي الشوك پناه بدان دژ برد، و ياران خويش در شهر خولنجان گذاشت كه شهر را محافظت كنند همينكه اين زمان فرا رسيد.
ابي الشوك سپاه خود را به خولنجان سوق داده آنجا را محاصره كردند و لكن چيزي از پيروزي در اين امر نيافتند، پس دستور داد سپاه برگردد و مردم شهر از بازگشت سپاه او امنيت خاطر پيدا كردند.
سپس سپاه ديگر مجهز كرد و بي‌آنكه احدي آگاه شود مجرد و زبده همان روز آنها را بنقطه مقصود سوق داد و دستور داد آباديهاي پيرامون دژ اربنه را غارت كنند و بهر كس هم كه دست يافتند براي پايان دادن بزمان پيكار بكشند كه مردم شهر خولنجان آگاه از حركت آنها نشوند. سپاه ابي الشوك آنچه دستور داده شده بود انجام دادند، و به آباديهاي پيرامون دژ رسيدند و مردم آنها بهيچوجه آمادگي نداشته با اين همه جنگ شديدي كردند و سرانجام آنهايي كه در شهر بودند تسليم شدند و از سپاهيان كه در شهر بودند در قلعه وسط شهر متحصن شدند و ياران ابي الشوك آنها را محاصره كردند و در ذي قعده اين سال آنجا را تصرف نمودند.

بيان خطبه خواندن براي عباسيان در حران ورقه‌

در اين سال شبيب بن وثاب نميري حكمران حران ورقه، بنام القائم بامر اللّه خطبه خواند و خطبه خواندن بنام المستنصر باللّه علوي را قطع كرد.
ص: 173
انگيزه او در اين كار اين بود كه نصر الدوله بن مروان از كارها دزيري نماينده علويان در شام آگاه شده و اطلاع پيدا كرد كه دزبري او را تهديد ميكند، و قصد بلاد او دارد. پس با قرواش حكمران موصل مكاتبه كرد و از او سپاه خواست و به شبيب نميري هم نامه نوشت و موافقت او را طلب كرد و وي را از مغاربه بر حذر داشت شبيب هم خواست او را اجابت كرد، و خطبه بنام علويان را در حوزه حكمراني خويش قطع نمود و بنام عباسيان خطبه خواند، دزبري كس فرستاد و او را تهديد كرد، پس در ذي حجه اين سال خطبه بنام علويان را در حران اعاده كرد.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در اين سال مؤيد الملك ابو علي الحسين بن الحسن رخجي درگذشت. او وزير پادشاهان خاندان بويه بود. سپس ترك مقام وزارت كرد. در ايام بي‌كاري (در مراسم رسمي) مقدم بر وزراء بود.
و نيز در اين سال ابو الفتح حسن بن علوي امير مكه بدرود زندگي گفت.
و در اين سال وزير ابو القاسم بن ماكولا كه در هيت زنداني بود. درگذشت.
مدت زنداني بودن او دو سال و پنج ماه بطول انجاميد. مولد او بسال سيصد و شصت و پنج بود. او وزير جلال الدوله و پدر امير ابي نصر و مصنف كتاب «الاكمال في المؤتلف و المختلف» بود. جلال الدوله او را تسليم قرواش و وي در هيت زندانيش كرد.
در اين سال شش روز مانده بماه ربيع الاول در بغداد برف باريد و باندازه يك وجب بر زمين نشست و مردم برفها از پشت بامها بخيابانها ميريختند، و آب شش روز متوالي يخ بسته بود و اولين روز آن روز بيست و سوم كانون ثاني (23 ژانويه برابر 4 بهمن ماه م) بود.
در اين سال ابو نعيم احمد بن عبد اللّه بن احمد بن اسحاق اصفهاني حافظ و ابو الرضا بن منصور بن الظريف فارقي امير شاعر درگذشتند. ابن الظريف را ديوان شعري نيكو هست و از جمله گفته‌هاي اوست:
ص: 174 «مخطف الخصر مطبوع علي صلف‌عشقته و دواعي البين تعشقه»
«و كيف اطمع منه في مواصلةو كل يوم لنا شمل يفرقه»
«و قد تسامح قلبي في مواصلتي‌علي السلو و لكن من يصدقه»
«اهابه و هو طلق الوجه متبسم‌و كيف يطمعني في السيف رونقه» مفاد اين ابيات بفارسي چنين است: به دلبري ميان موي كه مطبوع بر كبر و نخوت است دلبستم و تفاوت جاه فيما بين از دواعي آن دلبستگي بود. و با چنان تفاوت چگونه به رسيدن باو طمع ورزم كه هر روز جمع ما را پراكنده سازد. دلم مرا به تسامح در رسيدن باو تسليتي بود و لكن كيست كه آن را تصديق كند، ديدارش با روي گشاده و خندان مرا بهراس اندازد كه چنان (رخ مينمايد و پرهيز و آتش آرزوي ما تيزتر همي كند).

(431) سال چهار صد و سي و يك‌

اشاره

در اين سال ملك مسعود بن محمود بن سبكتكين، قلعه‌اي را در خراسان كه در دست غزها بود بگشود و گروهي از آنها را كه در قلعه بودند بكشت، چنانكه پيش از اين ياد كرده بوديم در سال چهار صد و سي بين او و غزها جنگ و ستيزهائي بود كه منتهي به بيرون شدن غزها و رفتن آنها بدشت و هامون گرديد.

بيان تصرف بصره بوسيله پادشاه ابي كاليجار

در اين سال پادشاه ابي كاليجار سپاه خود را همراه با عادل ابو منصور بن مافنه به بصره گسيل داشت و در ماه صفر آنجا را متصرف گرديد. بصره چنانكه پيش از اين گفته بوديم، بعد از بختيار در دست الظهير ابي القاسم بود و يكبار هم بر ابي كاليجار
ص: 175
عصيان ورزيد و در طاعت جلال الدوله بدر آمد و سپس طاعت از جلال الدوله را ترك كرد و دوباره به طاعت ابي كاليجار گردن نهاد و ابي كاليجار هم از آنچه در مخالفت و معارضت ميكرد، ناديده ميانگاشت و الظهير سالانه هفتاد هزار دينار براي ابي كاليجار تضمين نموده ميفرستاد و ثروتي افزون بهمرساند و دوران حكومتش دوام و در كارش استوار گرديد و نامش بلند گرديد.
اتفاق چنين رويداد كه متعرض املاك ابي الحسن بن ابي القاسم بن مكرم حكمران عمان و اموال او گرديد. ابو الحسن مراتب را به پادشاه ابي كاليجار نوشت و زياده بر سي هزار دينار فزونتر از آنچه از بصره براي ابي كاليجار تضمين شده بود، در عهده گرفت و گفتگو درباره قصد بصره نمودن جريان پيدا كرد و اين گفتگوها با آن دل‌پريها و عقده‌ها كه از الظهير در دل بود هماهنگ شد. و پيشنهاد ابو الحسن حكمران عمان پذيرفته شد. و پادشاه سپاهيان مجهز كرد و همراه با عادل ابي منصور روانه بصره كرد و او بدان صوب رهسپار شد و بصره را محاصره كرد.
سپاهيان ديگري نيز از راه دريا از عمان بسمت بصره رفت و بصره از خشكي و دريا محاصره و تصرف شد و الظهير ابي القاسم دستگير و تمام دارائي موجود او گرفته شد و مقرر گرديد يكصد و ده هزار دينار پس از نود هزار ديناري كه از او گرفته شد، در ظرف مدت يازده روز بپردازد. پادشاه ابي كاليجار وارد بصره شد و آنجا مقيم گرديد سپس فرزند خود عز الملك را در آنجا گمارد و خود باهواز بازگشت وزير ابو الفرج فسانجس همراه او بود، و بهنگام عزيمت باهواز الظهير را نيز با خود از بصره باهواز برد.

بيان آنچه پس از درگذشت ابي القاسم بن مكرم در عمان گذشت‌

همينكه ابو القاسم بن مكرم درگذشت از خود چهار پسر بجاي نهاد: ابو الجيش و المهذب و ابو محمد و آخرين آنها صغير بود. بعد از فوت او فرزندش ابو الجيش جاي
ص: 176
پدر را گرفت و علي بن هطال منوجاني، فرمانده لشكر پدرش خويش را در مقامي كه داشت برقرار و وي را بسيار گرامي داشته و در احترام نسبت باو مبالغه كرد، بنحوي كه چون بر وي وارد ميشد، پيش پاي او برميخاست برادرش المهذب اين كار را از وي پسنديده ندانسته و زبان بدگوئي نسبت به ابن هطال گشود. اين بدگوئي خبرش بگوش ابن هطال رسيد، و بدل گرفت و از ابا الجيش اجازت طلبيد كه المهذب برادرش را هم به ضيافتي كه ترتيب داده بود، دعوت كند. ابا الجيش اجازت داد. همينكه المهذب در آن ميهماني حضور پيدا كرد. ابن هطال كمر بخدمت او بست و در خدمتگزاري و پذيرائي از وي مبالغه نمود و چون المهذب بخورد و بنوشيد و سرمست شد، مستي كار خود را كرد و ابن هطال باو گفت: برادر تو ابا الجيش مرد ضعيف و زبوني است و عاجز از اين كار (حكمراني) است، عقيده من بر اين است كه ما دو نفر با يك ديگر متفق شوم و تو امير بشوي. و او را فريب داد و المهذب متمايل باو گرديد، ابن هطال دستخط او را درباره آنچه بايد بوي تفريض گردد، بگرفت كه پس از آنكه با هم در اين امر قيام و اقدام كردند چه كارهائي باو داده خواهد شد همينكه فرداي آن روز فرا رسيد ابن هطال نزد ابي الجيش رفت و باو گفت: برادرت بسياري از ياران تو را از تو روي گردان كرده است و با من گفتگو داشته و ميخواسته مرا با خود همداستان كند و من با او موافقت نكردم و بهمين سبب از من بدگوئي ميكرد و اينست دستخط او كه دوش بنوشته و قرار و مدار با من نهاده است. ابي الجيش همينكه خط برادرش بديد امر بدستگيري او صادر كرد، ابن هطال دستور او را انجام داده و او را زنداني و در بند كشيد و پس از آن كس گمارد كه وي را خفه كند و كرد و جثه او را در گودالي انداخته و چنين وانمود كرد كه از بلندي افتاده و مرده است.
پس از آن واقعه ابي الجيش ديري نپائيد و درگذشت. ابن هطال خواست برادرش ابا محمد را گرفته بفرمانروائي عمان بنشاند و سپس او را بكشد. مادرش او را بدست ابن هطال نسپرد و باو گفت: خود سرپرستي امور را عهده‌دار باش. و اين صغير است و صلاحيت اين كار را ندارد. ابن هطال پذيرفت و بنا را به بدرفتاري نهاد و بازرگان را مصادره و اموال آنها را بگرفت.
ص: 177
گزارش اعمال او و رفتارش با خاندان مكرم به پادشاه ابي كاليجار و عادل ابن منصور بن ماننه رسيد، كار را بزرگ دريافتند، و عادل در اين باره شدت عمل نشان داد. و بنماينده ابي القاسم بن مكرم كه المرتضي ناميده ميشد و در جبال عمان بود نامه نوشت و بوي امر كرد كه قصد ابن هطال كند، و سپاهيان از بصره مجهز كرد كه بمساعدت المرتضي گسيل بشوند. المرتضي مردم را، در ناحيت خويش گرد آورد. همگي رو بسوي او آوردند و از طاعت ابن هطال روي بتافتند و كار ابن هطال سستي گرفت و المرتضي بر اكثر بلاد چيره گرديد. سپس خادمي كه وابسته به ابن مكرم بود به ابن هطال پيوست تا او را بكشد و فراشي كه ابن هطال داشت وي را در اين امر او را ياري كرد. و عادل ابن مافنه چون از كشته شدن ابن هطال آگاه شد. مأموران به عمان گسيل داشت كه ابا محمد را بيرون آوردند و در كار امارت آنجا استوار داشتند. و استواري كار ابا محمد و استقرار او در اين سال انجام‌پذير گرديد.

بيان جنگ ميان ابي الفتح ابن ابي الشوك و عموي او مهلهل‌

در اين سال ميان ابي الفتح بن ابي الشوك و عم او مهلهل جنگ شديدي رويداد.
انگيزه اين جنگ و ستيز اين بود كه ابا الفتح از جانب پدر خود در دينور نيابت داشت و مقامش بزرگي يافت، و تعدادي از قلاع را بگشود، و متصرفات خود را از تجاوزات غزها نگهداشت و از آنها كه قصد تجاوز داشتند بكشت، و خود بزرگ بيني سر از گريبان زندگيش برآورد و ديگر زير بار پدرش هم نميرفت.
در شعبان اين سال به قلعه بلواره رفت كه آنجا را فتح كند. همسر صاحب آن قلعه كه از اكراد بود در آنجا اقامت داشت و بدانست كه او از حفظ قلعه درمانده است. پس به مهلهل بن عناز كه در كوچ‌نشين و چادرهاي خود در نواحي «صامغان»
ص: 178
ميزيست، بنوشت و او را دعوت كرد كه قلعه را تسليم او كند رسول او چون به مهلهل رسيد، مهلهل از او پرسيد كه آيا ابو الفتح خود شخصا به قلعه رسيده يا سپاه او؟
آن پيك بپاسخ گفت كه ابي الفتح برگشته و سپاهش باقيمانده است. مهلهل بدان سوي روي نهاد همينكه بدانجا رسيد ديد كه ابي الفتح بدان ناحيت بازگشته است، پس قصد موضعي نمود كه ابي الفتح را متوهم سازد باينكه او قصد آنجا را نداشته و قلعه را نميخواهد، و از آنجا بازگشت، ابو الفتح او را دنبال كرد و باو رسيد دو گروه همديگر را بديدند، مهلهل برگشته و جنگيدند، ابو الفتح در ياران خويش دگرگوني احوال بديد، و از آنان بترسيد و گريزان بازگشت. همراهانش نيز در هزيمت از او پيروي نمودند و سپاهيان مهلهل پياده‌هاي سپاه ابي الفتح را بكشتند و در اثر منهزمين بتاختند. اسب ابي الفتح از رفتار باز ايستاد و به بند اسارت درآمد و او را نزد مهلهل بردند، چند ضرب تازيانه بوي زد و به بندش كشيد و نزد خود زندانيش كرد و برگشت. از آن سوي ابا الشوك سپاهيان خود گرد آورد و به شهر زور رفت و آنجا را محاصره كرد و قصد بلاد برادرش كرد تا فرزندش ابي الفتح را آزاد سازد و كار بدرازا كشيد و فرزندش را آزاد نتوانست كرد و لجاجت مهلهل وي را وادار كرد كه علاء الدوله بن كاكويه را به بلد ابي الفتح بخواند، و به دينور و قرميسين وارد شد و نسبت به اهالي بدرفتاري و ستمكاري روا داشت و آن بلاد را تصرف نمود اين رويداد بسال چهار صد و سي و دو رخ داد.

بيان ماجراجوئي تركان عليه جلال الدوله در بغداد

در اين سال تركها در بغداد بر جلال الدوله شوريدند، و چادرهاي خود به بيرون شهر بر پا داشتند و سپس به چندين موضع بتاختند و آنجاها را غارت كردند، جلال الدوله از آنها بيمناك شد، و چادرهاي خود را در جهت غربي شهر انتقال داد، و رسولاني براي صلح ميانشان رفت و آمد كرد و جلال الدوله ميخواست بغداد را ترك كند، يارانش مانع شدند. پس بادبيس بن مزيد و قرواش حكمران موصل
ص: 179
و غيرهها مكاتبه كرد و سپاهيان گرد او جمع آمدند، و قواعد امر ميانشان استقرار يافت و بخانه خود بازگشت. با اين همه تركها طمع ورزيدند و به آزار مردم پرداخته و دست بقتل و غارت گشودند و كارها به تباهي كشيد، و آنچنان فساد شمول كلي پيدا كرد كه هيچكس اميدوار باصلاح آن نبود.

بيان پاره‌اي از رويدادها

در جمادي الاخره اين سال خليفه القائم بامر اللّه، داراي فرزندي پسر شد ابو العباس كه ذخيره دين است و در اين سال شبيب بن وثاب نميري حكمران رقه و سروج و حران درگذشت.
در اين سال ابو نصر بن مشكان دبير دار الانشاء محمود بن سبكتكين و فرزندش مسعود درگذشت وي از نويسندگان چيره دست و نامي بود و نوشته‌اي از او ديدم در نهايت خوبي
.
ص: 180